هر زمانم عشق ماهی در کشاکش می کشد


آتش سودای او جانم در آتش می کشد

تا دل مسکین من در آتش حسنش فتاد


گاه می سوزد چو عود و گه دمی خوش می کشد

شحنهٔ سودای او شوریدگان عشق را


هر نفس چون خونیان اندر کشاکش می کشد

عشق را با هفت چرخ و شش جهت آرام نیست


لاجرم نه بار هفت و نی غم شش می کشد

جمع باید بود بر راهی چو موران روز و شب


هر که را دل سوی آن زلف مشوش می کشد

خاطر عطار از نور معانی در سخن


آفتاب تیر بر چرخ منقش می کشد